روزی ما هم پیر خواهیم شد
پیرمردی با پسر، عروس و نوۀ پنج ساله اش زندگی می کرد. دستان پیرمرد می لرزید و چشمانش خوب نمی دید و به سختی می توانست راه برود. شبی هنگام خوردن شام، غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را به زمین انداخت و شکست.
پسر و عروسش از این خرابکاری پیرمرد ناراحت شدند و گفتند باید دربارۀ پدربزرگ کاری کنیم، وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه ای از اتاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد.
بعد از اینکه یک بشقاب و یک لیوان از دست پدربزرگ افتاد و شکست، دیگر مجبور بود غذایش را در کاسۀ چوبی بخورد. هر وقت هم خانواده، او را سرزنش می کردند، پدربزرگ نگاه غمگینی می کرد و در تنهایی اش فقط اشک می ریخت و هیچ نمی گفت.
یک روز عصر، پدر متوجه پسر پنج سالۀ خود شد که داشت با چند تکه چوب، بازی می کرد. پدر رو به پسرش کرد و گفت: «پسرم! داری چی درست می کنی؟» پسر با شیرین زبانی گفت: «دارم برای تو و مامان کاسۀ چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید توش غذا بخورید!» سپس تبسمی کرد و به کارش ادامه داد....
از آن روز به بعد، همۀ خانواده با هم سر یک میز غذا می خوردند.
ازکتاب من منم
امیررضا آرمیون
:: بازدید از این مطلب : 165
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0